- چی می گی تو؟یعنی چی اینحرفا.
- یعنی برو گمشو که اصلاً نمی خوام صداتوبشنوم.
- وا تو چت شده.
- همینی که هست.
- دیگه داری بی تربیت میشیا.
- هستم.مشکلی داری؟
- دیگه داری شورشو در می آریا. من که چیزی بهتنگفتم.
- تو نگفتی اما من می گم که دیگه حالم ازت بهم میخوره.
تا خواست چیزی بگه قطع کردم. چه قدر بده که وقتت با این آشغالا تلف بشه. چهقدر باید به بهونه های مختلف بپیچونمشون. بیچاره این که حرف بدی نزد. من که از پسریکینه ای به دل نداشتم که بخوام سر اینها خالی کنم.پس چرا این کارو میکردم... خودممنمی دونم!
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم. اما دیگه دیر شده بود. تصادف کرده بودیم. از ماشین پیاده شدم. راننده ی ماشین هم که پسر جوونی بود از ماشین پیاده شد وگفت: - خانم چه خبرتونه؟
- آقا شما یکم دقت میکردی!
- ببخشید از اینکه ماشینم خورد به ماشینشما...!
بعد یه دفعه عصبانی شد و گفت: - خانم اینجا ورودممنوعه.
-شما حواستون رو جمع می کردید.
-نه بابا. یه چیزی هم بدهکارشدیم.
بعد به سپر ماشینش نگاه کرد.
یه نگاه بهش انداختم. چشمای زاغ وموهای قهوه ایش. قد بلندش و جای زخم روی پیشونیش یه چیزی رو یادم آورد. رفتم به هفتسال پیش. وای نکنه که اون...
- خانم حواست کجاست؟میگم زنگ بزنم افسربیاد.
- شروین ؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: - جانم؟
- شروین تویی؟
- بله من شروینم... شما اسم منو از کجا میدونید؟
عینک آفتابیم رو برداشتم و گفتم: - حالا فهمیدی از کجا میدونم؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد یه دفعه صورتش به خنده باز شد و با هیجانگفت: - آهو خودتی.
خندیدم که گفت: - دختر چه قدر عوض شدی.
- اما تو اصلاً عوضنشدی!
- پس واسههمین منو شناختی!
- آره. چیکارا میکنی؟
- فعلاً که با سرکار خانوم تصادفکردم.
- ای وای اصلاً حواسم نبود... بزار ببینم چیشده؟
- چیزی نیست فقط چراغش شکسته و این سپرش هم که خودت میبینی.
- وای تورو خدا ببخشید .اصلاً حواسم نبود که ورودممنوعه.
- اشکالی نداره... حالا سوار شو، ببینم چیکار کنم اینماشینو!
- خب معلومه دیگه می بریش تعمیرگاه.
- آخه اینکه ماشین مننیست.
- وا...پس برای کیه؟
- شکیبا.
- اِ...راست می گی...شکیبا چه طوره؟آیسان؟
- هر دو تاشون خوبن. حالا سوار شو وقت واسه این حرفهازیاده.
همون اطراف یه تعمیرگاه بود. ماشینها رو که تحویل دادیم خواستم برم سمتخیابان اصلی که شروین گفت: - کجا با این عجله. تازه همدیگه رودیدیم.
- می دونم اما کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشه.
- دانشگاهمیری؟
- اوهوم.
- آفرین خانوم خانوما.خیلی بزرگشدیا.
- الان وسط کوچه وایستادی که این حرفها روبزنی.
- نه بابا. بیا برات آژانس بگیرم.
- نه مرسی. خودم میرم.
- امکان نداره. خودمم باهات می آم.
- اما...
- بیا ببینم. تو هنوزم مثل قبلنا لجباز و یه دنده ای. نه؟
شروین صمیمی ترین دوست آیدین بود. تا شیش هفت سال پیش همسایمون بودن. اما ازوقتی که من پیش مادر بزرگم زندگی کردم، اونا هم از اون محل رفتن. بعداً فهمیدم کهشروین وقتی فهمیده که من دیگه تو اون خونه نمی آم با خانوادش از اونجا رفتن. شرویندو تا خواهر داشت. شکیبا همسن من بود و آیسان پنج سال از من بزرگتر بود. شروین همحدوداً هفت سالی از من بزرگتر بود. از اون همون بچگی خیلی دوسش داشتم. خیلی خوشگلبود. یادمه اون موقع ها همه ی دخترای محلمون براش می مردن اما اون فقط پیش من بود. خیلی وقتا هم دخترا از حسودی منو اذیت می کردن که اون موقع اگه به شروین میگفتمحسابی جلوی همه آبروشون رو می برد.
یه جورایی شبیه هونام بود. اما مگهکسی می تونست به هونام برسه.
به زور دستم رو گرفت و با تحکمگفت: - به خدا اگه سوار نشی حسابی ازت دلخور می شم.
- تو هیچ وقت اخلاقت عوض نمیشه.
خندید و هیچی نگفت. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم. نزدیک دانشگاه بودیم کهگفتم: -خب من دیگه همین جاها پیاده می شم.
- یعنیچی؟
- یعنی همین دیگه.
- خودت می دونی من تا مطمئن نشم که تو رفتی سر کلاست ولکن نیستم.
- این دفعه رو ول کن.
- امکان نداره.
نفسم را بیرون دادم و به درختان کنارخیابون زل زدم.جلوی دانشگاه پیاده شدم و گفتم: - مرسی از اینکهرسوندیم.
-خواهش می کنم.
-خب... خداحافظ.
-خدا نگه دار. مواظب خودتباش.
-حتماً. تو هم همین طور.
خندید و به راننده گفت: - آقابفرمائید.
و بعد از کنارم دور و دورتر شد.
*****
آریا - به نظر من، اگه بریم کوهبیشتر می چسبه.
علی- نه. من بعد از اینکه خانم شفیعی اون اتفاق براشافتاد دور هر چی کوهه خط کشیدم.
بیتا - وای راست می گه. منم با کوه موافقنیستم.
- خب با شهر بازی موافقید؟
علی - نه الان هواسرده.
لادن - اما پارسال خیلی خوب بود.
آریا - عقل کل، پارسال اسفند ماهرفتیم.
- شما عقل کلید چون اسفند رفتیم پیک نیک.
هونام - پیست.
- چی؟
- کارتینگ. چه طوره.
یگانه - آره خوبه.
آریا - من اصلاً موافقنیستم.
بیتا - منم همین طور.
مه گل - منم موافقم
لادن - اصلاً حوصلهندارم.
علی - برام فرقی نداره!
- منم هستم... رای با اکثریت. پس امروز میریمسینما.
آریا - هنوز شش نفر مونده. دارن میان اینجا.
- باشه. اما اگه اونا هم گفتن بریمچی؟
- اگه گفتن، منم می ام.
- پس بقیه چی؟
لادن - ماهم یه جایی میریم دیگه.
سرم رو به نشونه موافقت نشون دادم. هونام نظر بچه هایی که تازه اومده بودن رو پرسید.
چهار نفر میومدن و دو نفر موافقنبودن.
آریا با لحن بدی گفت:
- مثل اینکه امروز رو شانس نیستم... باشه منم با شما میام و لادن و بقیه بچه ها میرن سینما.
لادن - من لادن نیستم.احدیهستم.
آریا - خیلی خب بابا.
هونام - خب من میرم خونه. میبینمتون.
بیتا - خداحافظ.
لادن - بای بای.
علی - بدرود.
آریا - خدافظ.
عسل- به امید دیدار.
میثم - میبینمت.
یزدان - خداحافظ.
برگشت طرفم و گفت: - خداحافظ خانم شفیعی. روز خوبیداشته باشید.
- ممنون. شما هم همین طور.
- به امیددیدار.
بهش لبخند زدم .
وقتی که ازمون دور شد، مه گل سقلمه ای به پهلوم زد و درگوشم گفت: -چه خداحافظی جالبی. نه بابا. اینم از این کارابلده.
- بی مزه. مگه چی کار کرد؟
- هیچی. اما انگار یکی خیلیعصبانیه.
- کی؟
- سیریش.
برگشتم طرف آریا. یه جوری به هونام نگاه می کرد. مثل یهشکارچی به طعمه. طفلک هونام.
چند دقیقه که گذشت از جایم بلند شدم وگفتم: - خب بچه ها فردا می بینمتون.مه گل پاشو.
- امروز ماشین نیاوردم.شرمنده.
- ای وای. منم که ماشینم تعمیرگاهه.
علی - مشکلداشت.
- تصادف کردم.
یگانه - وای. چیزیت کهنشد.
- می بینی که سالمم.
مه گل- همیشه این طوری نیستا!!!!
- میدونم... بچه ها خداحافظ.
همگی برام دست تکون دادن. همین که از دانشگاه بیرون اومدمچشمم افتاد به شروین که با یه لبخند ماشین تکیه داده بود. به طرفش رفتم و سلامکردم. خندید و گفت: - سلام. می دونی از کی منتظرم تا بیایبیرون؟
- اوه ببخشید. حالا این جا چیکار می کنی؟
- اومدم دنبالت بریم ماشین رو تحویلبگیریم.
- خودم میرفتم.
- حالا که من هستم، با هم میریم.
- باشه... این ماشین خودتِ؟؟
- آره . نمی دونی شکیبا چیکارمکرد!
سوار ماشینش شدم. تعمیرگاه تو گیشا بود و گیشا هم مثل همیشهترافیک.
بعد از اینکه تصویه حساب کردیم شروین گفت: - خب الان ساعت نزدیک یکه. ناهار روبا من میخوری؟
- نه مرسی. باید برم خونه.
- راستی از بابات چهخبر؟
فقط نگاهش کردم که گفت: - هنوز مشکلت حل نشده؟
همون جور نگاهش کردم که خودش فهمید وگفت: - این یعنی فضولی موقوف. نه؟
- خوبه خودت میدونی و بازم فضولی میکنی.
خندید و گفت: - حالا بیا بریم ناهار مهمون من .
- گفتم که باید ...
دستم و گرفت و برد سمت ماشین وگفت: - می دونی که، من از تو لجباز ترم. پس سعی نکن منو از سرت بازکنی.
- می دونم. سمج تر از اینهایی.
***
گارسون غذا رو روی میز گذاشت وگفت: - چیز دیگه ای نیاز نداری؟
شروین - نه. خیلی ممنون.
گارسون هم سری تکان داد و ازمونفاصله گرفت.
- خب.
- چی خب.
- بخور دیگه. چرا منو نگاه میکنی؟
- حواسم یه جای دیگس.
- نشد دیگه. موقع غذا فکر کردنممنوع.
- پس چیکار کنم؟
- اووم... با من حرف بزن.
قاشق و چنگال رو برداشتم وگفتم: - نشنیدی می گن سر غذا حرف زدن ممنوع.
- اوه... حرف خودمو به خودم برمیگردونی.
- خب دیگه.
-باشه من حرفی نمی زنم.
و مشغول خوردن شد. یه نگاه بهشانداختم. از اون پسرای دخترکُش بود. قدبلند و شیک پوش. اما یه مشکلی داشت و اونمچشماش بود. راستش هیچ وقت به چشماش اعتماد نداشتم. یه جور شیطنت تو چشماش بود. نگاهم رفت سمت پیشونیش: - انگار اون زخم نمی خواد خوببشه.
با تعجب نگاهم کرد. به پیشانیش اشاره کردم. دستی بهش کشید و لبخند زد: - اینمیه یادگاریه از دوران بچگی.
- و چه یادگاری موندگاری.
- دست گل تودیگه.
- از خداتم باشه.
- هست دختر جون. هست.
دوباره یه دست کشید به پیشونیش و یهلبخند زد.
غذامون که تموم شد، صورت حسابو پرداخت کرد و دستم رو گرفت و با هم ازرستوران بیرون اومدیم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم وگفتم: - آهای آقا، دیگه دست منو نمی گیریــــــــا!
- چرا؟
- حالا باهات می گم و می خندم دلیل نمیشه که تو هم پرروبشی.
- باشه بابا...خب من دیگه دارهدیرم میشه. امیدوارم بازم ببینمت.
- خوشحال میشم.خداحافظ.
- می بینمت.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه تا برای فردا آمادهبشم.
****
برای آخرین بار به آینه نگاه انداختم و سویچ را برداشتم و از خانه خارج شدم.سوار ماشین شدم به سمت ورزشگاه آزادی راه افتادم.
مثل همیشه شلوغ بود و پراز دختر وپسرجوون. ماشین رو پارک کردم و رفتم پیش بچه ها. از دور یگانه و علی رو دیدم. جلوترکه رفتم، فهمیدم که لادن و بیتا هم هستند و از قرار معلوم یگانه همیشه با آریابود.
اولین کسی که من رو دید مه گل بود. برایم دستی تکان داد و بقیه رو هم متوجهمن کرد. جلوتر رفتم و با دخترها روبوسی کردم و به پسرها هم سلامکردم.
لادن با سرخوشی گفت: - آخ جون امشب تا دیروقتپیشمونی.
- بیخودی برای خودت حرف نزن. من مثل همیشه زود میرم.
مهگل - تو خیلی بیجا کردی.ما می خوایم بریم شهربازی.
- کدوم آدم عاقلی تو این سرما میرهشهربازی.
یگانه - بچه ها آریا بلیطها رو گرفت. بدویین که امروز می خوامبترکونمتون.
علی - عزیزم نمی خواد کار دستمون بدی. اصلاً نمی خواد سوارشی.یه بلایی سرتمیاد اونوقت من می میرم.
یگانه یه نگاه بهش انداخت که هردوتاشون سرخشدن.
آریا - علی جان. هنوز نه به باره و نه به داره.
بیتا - اتفاقاً همه چی جوره و فقط تو با این قضایا مشکل داری.
- بیتاراست میگه... هرچند آریا با همه مشکل داره.
نگاه خشمگینش رو بهم دوخت :- اوه ببخشید مادموزل. شما رویادم رفته بود. شما نخود کدوم آش بودین.
- آش پشت پایتو.
علی - به سلامتی آریا می خواد کجا بره؟
-به امید خدا اوندنیا.
لادن- چه مرگ جالبی! با آش پشتیبانیش میکنید؟
میثم - این آقا آریامابا همه فرقداره.
- خیلی هم لوس و بچس.بعضی وقتا هم یخ و خشک.
یگانه - زن داییم صبحها به جای صبحونهبهش عصا میده.
همگی شروع کردیم به خندیدن که آریا گفت: - صحبت کردن با شما فقط وقت می گیره. همین وبس.
وازمادور شد.
علی شونه هاش رو بالا انداخت و بهیگانه گفت:- تازه می فهمم ازدستش چی می کشی.
همگی کلاههامون رو سرمون گذاشتیم و منتظر هونام شدیم. یزدان گفت :- بچه ها شما سوارشید. من وهونام سری بعد سوار می شیم.
خواستم به یزدان بگم منم منتظر هونام می مونم کهدستی بازویم رو گرفت و با حرص گفت: - بلبل شدی. حسابتو می رسم.
برگشتم و نگاهشکردم: - آریا خان. من ازت نمیترسم.
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.
من هم با عصبانیت به طرف بچه ها رفتم.. دور سوم بودکه سرعتم رو خیلی بیشتر کردم. به خصوص، وقتی یاد طرز صحبت کردن آریا می افتادم پایمرو بیشتر روی پدال فشار می دادم. سر یه پیچ خواستم سرعتم رو کم کنم که یک لحظهاحساس کرد با جسم محکمی تصادف کردم و سرم به شدت به فرمون کوبیده شد و بعد به یهچیز سخت مثل زمین. یه لحظه انگار دنیا ایستاد.هیچ صدایی نبود .فقط صدای فریاد هونامرو شنیدم که می گفت :- «یااباالفضل ، چیکارش کردی کثافت؟! »
و بعد از اون فقط سکوت بود وتاریکی.
****
- آهو... آهو... صدامو می شنوی؟ ...آهو ...؟
سرم تیر می کشید و احساس می کردم گردنم شکسته است. به زحمت چشم باز کردم. همه چی تار بود. اولین کسی که تونستم ببینمش آریا و عسل بودن. آریا با یه حالتمظلومی کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
با صدای ضعیفیگفتم: - بالاخره کار خودت روکردی آشغال؟
آریا - معذرت میخوام. یه لحظه فرمون ...
- نمی خواد...قصه تعریف...تعریفکنی.
بعد صدا زدم :- هونام، علی بیاین... منو از دست ...این قاتل نجات بدید ...مه گل ...هونام.
فوری چند نفر داخل دویدن و با خوشحالیخندیدن:
مه گل - وای خدارو شکر به هوش اومدی.
علی - سرت که درد نمیکنه؟
- چرا... چرا... سرم داره می ترکه.
یگانه - الان دکتر رو صدا میزنم.
واز اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت که دکتر اومد: - به به...می بینم به هوش اومدی.
- آقایدکتر سرم داره می ترکه.
دکتر در حالی که نگاهی به گردن و سرم می انداخت گفت :- چیزی نیست. طبیعیه.
- من چم شده؟
خنده رو لب یزدان و عسل خشک شد و یه نگاه به همانداختن.
عسل- چیزی نیست عزیزم. استراحت کن.
- تا نگید چم شده به حرفتون گوش نمیدم.
هونام - لجبازی نکنید خانم شفیعی. چیزیتوننشده.
- اگه چیزیم نیست... پس چرا..آخ آخ. سرم چه قدر درد میکنه.
مهگل نگاه خشمگینش رو به آریا دوخت و گفت : - چیزی نیست گلم. یکم استراحت کن تا خوببشی.
- اما اگه چیزی نبود اینطوری نگام نمی کردید.
علی - خب بهشبگید.
همه برگشتن طرفش که گفت : - ببخشید.غلط کردم.
کیف یگانه رو از دستش قاپیدم و زیپش رو بازکردم: - مثل اینکه باید خودمببینم.
همه به سمتم هجوم آوردن تا آینه رو از دستمبگیرن.
دکتر - عزیزم این کار رو نکن.
اما دیگه دیر شده بود. خودم رو دیدم ووحشت کردم. زیر چشمام کبود شده بود. چشمام سرخ سرخ بود و چند جای صورت و گردنم همچند تا خراش بود..سرم هم باندپیچی بود:
- وایخدا...
آینه رو به سمت آریا پرتاب کردم که به فکش خورد و آخ بلندیگفت.
- آشغال عوضی، چه بلایی سرم آوردی؟
مه گل - آروم باش.
هونام - آهو خانمآرومتر.
آریا - از قصد باهات تصادف نکردم!
- چرا اتفاقاً از قصد زدی... حتماً منبودم که گفتم خدمتت می رسم و کلی خط و نشون کشیدم... هان.. من بودم...؟ چرا جلویکسی نمی گی؟
علی - آریا برو بیرون. من جای اون بودم الان میکشتمت.
هونام - رو گمشو بیرون حیوون... از اون موقع خودشو زده به موشمردگی.
- واقعا که.
همین طور ایستاده بود. دکتر دستش رو گرفت و بیرونبرد.
یگانه - آهومن از طرفش معذرت میخوام...
علی - تو چرا گریه می کنی خورشیدخانوم. ...اِ...اِ...اِ...گریه نداره که.
یگانه - آهو تو رو خداببخشش.
بیتا - بسه دیگه، بریم بیرون. آهو باید استراحت کنه.
نگاههمشون یه جوری بود. انگار همشون چیزی می دونستن و به من نمیگفتن.
******
آقای دکتر میشه بگین چه بلایی سرم اومده؟
دکتر - چیزیت نیست.
- اگه می مردم بهتر از الانبود!
- این حرف رو هیچ وقت نزن. جون آدما خیلیارزشمنده!
پوزخندی زدم و گفتم: - آره خیلی!!
همین طور که باند سرم رو باز می کردازم سوال می پرسید: - ناامید نباش... اسمت چیه؟ چندسالته؟
- یعنی تو پروندم ننوشته.
- نوشته اما می خوام خودت بهمبگی.
- اسمم آهوِِ و بیست و دو سه سالمه.
- دانشگاه میری؟
- بله.
- چه رشته ای؟
- مهندسی پزشکی.
- آفرین...از خودتبگو.
- این چیزا رو برای چی می خواین؟
- خواهر و برادرداری؟
- ...یه برادر... وای وای... آقای دکتر چیکار میکنید؟
- می گفتی!
- آی سرم. آقای...
- یه برادر، دیگهچی؟
- آقای دکتر تو رو خدا... من به اندازه کافی سردرددارم!
دوباره سرم رو باندپیچی کرد و گفت: - خب الحمد الله خوب میشه.
- چی؟
- هیچی... هیچی.
- تو رو خدا بگید.
- چیزی نیست عزیزم... فقط... فقط سرتبدجوری آسیب دیده. دستت هم شکسته و گردن و صورتت هم خراش برداشته. پای چپت هم ضربهمحکمی بهش خورده و کبود شده و ورم کرده. اما اینا خوب میشنو تودوباره...
دیگه گوشام نمی شنید. یه نگاه به دست و پام انداختم. با یه مرده فرقینداشتم: - وای خدا...من..من آریا رو می کشم. پسره ی احمق عقده ای کینه ای. کجاست؟ هان؟... کجاست این بزدل ترسو؟
و شروع کردم به داد و بیداد کردن. دو تا پرستار و یگانه وعسل دویدن توی اتاق.
بچه ها سعی میکردن آرومم کنن و یکی از پرستارا هم یه سرنگرو پر کرد و به دکتر گفت: - دکتر، بزنم؟
دکتر سرش رو آروم تکون داد. یگانهآرومم می کرد. اما من چیزی نمی شنیدم. چهره ی هونام که با وحشت اومد توی اتاق آخرینچیزی بود که دیدم و بعد، از شدت سر درد چشمام بسته شد و دیگه چیزینفهمیدم.
.
.
.
- آهو خانوم. دختر شجاع. آهو... پاشو دیگه چه قدر میخوابی!
چشمام رو باز کردم. یه نفر گونه هامو بوسید وگفت: - چی شد خانوم خوشگله؟ بالاخره فهمیدی تو هم رانندهنیستی!
فرنوش بود. دست راستم رو آوردم بالا و با صدای آرومیگفتم: - لطفاً... لطفاً دهنت رو... ببند تا نزدم و ... داغونشنکردم!
صدای رهام میومد که می گفت: - چه خبر از اون دنیا؟
- توهم...
عرشیا - می بنده. می بنده.
همه خندیدن. به زحمتگفتم: - بچه ها رفتن؟
هیوا - همه رفتن به جز دو تا دختر که اسمشون یگانه و عسلِِ و یه آقایی کهخیلی تو خودشه.
- کی؟
فرنوش - اسمش... وایسا... گفتا... آهان... هونامنیکپور.
ته دلم یه جوری شد و یه لبخند نشست رو لبم .
یاسمن - اوه...چه خوشش اومد! کی هستاین آقا هونام؟
- برو اون ور...منحرف.
رهام - اون لبخندی که تو زدی...
- اهبسه دیگه. در ضمن اونم هونام نیکزاده نه نیکپور.
پارسا - آفرین. دیگهچی؟
- برین گم شید...همتون بی ...
هیوا - دیگه بی ادب نشو.
عرشیا - مایه ساعته اینجاییم. تا چند دقیقه دیگه وقت ملاقات تموممیشه. زودتر حرف بزنید دیگه.
همون موقع کسی تقه ای به درزد.
پارسا - بفرمائید.
هونام وارد اتاق شد و خیلی مودبانهگفت: - می بخشید که مزاحمتون شدم.
یاسمن - اختیار دارید.
- آقای نیکزاد دستتون درد نکنه... مثل اینکه هر وقت می خوایم بریم جایی، من باید... اون رو به شما زهرمار کنم و شمارو هم از کار و زندگی بندازم!
- این چه حرفیه... راستش من دارم می رم خونه. فعلاً خانومزرگر و کیوانی هستن. بازم بهتون سر می زنم.
- دستتون دردنکنه.
یاسمن - مرسی. زحمت کشیدید. انشاا... جبرانکنیم!
- کاری نکردم خانم. وظیفم بود.
بعد به طرفم برگشت وگفت: - نگران درسهاتون هم نباشید. خانم زرگر باهاتون کار میکنن.
- وای مرسی.
لبخند قشنگی زد و گفت: - خب...من دیگه برم. میبینمتون.
- به امید دیدار.
نگاهم کرد و خندید و با بقیه هم خداحافظیکرد.
وقتی رفت یاسمن گفت: - اِ...به امید دیدار دیگه. نه؟!
- تو رو خدا بسه...
رهام - بیا یاسمن خانم هی می گی این مظلومه. نگو یه نفررو زیر نظر داشته و به روی خودش نمی آورده.
- برین بیرون تا با این گلدون نزدمتو سرتون.
همشون با خنده خداحافظی کردن و رفتن. فقط عرشیا یکم دمغ بود که اونم مطمئناًبه آنا مربوط میشد.
******
دو ساعت از رفتنشون گذشت که یگانهاومد تو اتاق و روی تخت کناریم نشست و گفت:
- چه طوریدختر؟
- می بینی که. اگه دستم به پسر داییت برسه یه کاری می کنم که ...
- تورو خدا نه. آهو اون نفهمید چیکار کرد. دیدی که معذرتخواست.
- آره. اما از قصد اون کار رو انجام داد!
- نه به خدا. نه. اون... اون نمیدونه چیکار می کنه... آخه چه طوری بگم... اصلاً ولشکن.
- یگانه چی می خوای بگی؟
- چیزی نیست.
- اگه راستشو بگی میبخشمش.
- راست میگی.
- اوهوم.
- قول می دی که هیچ وقت... هیچ وقتبهش نگی و به روش نیاری؟
- بگو یگانه.
- راستش...راستش آریا یه بیمارروانیه.
- چی؟ چه طور ممکنه؟
- اون موقع آریا چهارده سالش بود. خیلی خانوادش رو دوستداشت. یه شب حواسش نبود و شیر گاز رو باز کرده. بعد با زن داییم رفته بیرون. داییمکه از سرکار میاد و می بینه چراغ ها خاموشه، چراغها رو روشن میکنه و بعدش هم کهمیدونی اگه جرقه به وجود بیاد چی می شه؟
طفلک داییم و بچه هاش. دو تا دخترداییهام دچار خفگی شدن و داییم هم همه ی وجودش سوخت. آریا هم وقتی فهمید برای چیاون اتفاقا برای خانوادش افتاده کم کم گوشه گیر شد. وقتی رفت پیش روانپزشک فهمیدیمکه شدیداً افسرده شده.
دکتر هرکاری کرد خوب نشد. دو سه سالی گذشت که رفتارهایعجیبش هممون رو ترسوند. مدام داد میزد. اگه یکی اذیتش میکرد تلافی می کرد. اونم چهتلافی. یه نمونش خودت. می بینی که چیکارت کرده!
خلاصه سر هرچیزی بهونه می گرفت. وقتییه بلایی سر یکی می آورد زود پشیمون می شد. هر وقت بخاری می دید حالش بد می شد. آتشرو می دید فریاد می زد.سر قبر خانوادش می رفت تا دو سه هفته داغونبود.
بردیمش پیش روانپزشک. خدا خیرش بده. هرکاری از دستش بر میومد انجام داد. آریا دو سالی از درس عقب افتاد. اما به کمک دکتر دوباره رفت مدرسه. الانم بعضی وقتادوباره حالش بد می شه. فقط تو از بینمااینو نمیدونستی که گفتم امروز بهت بگم. راستش چند وقت پیش از یه جایی می گذشتن که آتش سوزیبوده و آریا هم حالش بد شده. واسه همین همه فهمیدن چه مشکلی داره. طفلک علی خیلیبراش زحمت کشید. اما یه جورایی با علی لجه. نمیدونم چرا اما از وقتی که تو رو دیدهبهتره. به زنداییم هم گفته که تو رو دوست داره. اما تو بهش کم محلی می کنی. تو روخدا... خواهش میکنم، یکم باهاش مهربون باش. امسال سال آخرشه. وقتی رفت تو هم برودنبال زندگیت.
تو رو خدا آهو بزار اونم خوب بشه. خواهش میکنم.
وهق هق گریه اش تو اتاق پیچید.
- متاسفم یگانه، من این رو نمیدونستم.
یگانه اشکاشو پاک کرد و گفت: - کمکش می کنی؟
فقط بهش نگاه کردم.نمی دونستم چیبگم!
یگانه کمکمکرد تا روی تخت بنشینم. بعد رفت سمت پنجره و پرده ها رو کنار کشید و پنجره رو بازکرد. باد خنکی اومد تو اتاق که حسابی سرحالم کرد. خودش هم نفس عمیقی کشید و دستش رولبه ی پنجره گذاشت: - ببین چهقدر بیرون عوض شده. تو نمی خوای از اون تخت کنده بشی؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: - آغاز دوازدهمین روز.چی میگی اولصبحی.
- پاشو بیا حیاط رونگاه کن.تو چه قدر بی ذوقی دختر.
- من هر چی باشم بی ذوق نیستم...
- فعلاً که دارم میبینم.
خم شد و این ور و اون ور رو نگاه کردو بعد یه دفعهیه لبخند نشست رو لبش و گفت: - دختر اگه بدونی بیرون چه خبره!
- کشتی منو. بگو چه خبره.
- بد جوری تو گلوش گیر کردی.
- چی؟
خندید و اومد سمتم و دستم رو گرفت. از جام بلند شدم و دنبالش رفتم. رفتم کنار پنجره وایستادم که گفت:
--«باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره خیرهشد
باز هم درگیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد.».
- چی میگی تو؟
- یه نگاه به بیرون بنداز.
نگاهم رفت سمت خیابون.
چیزخاصی نبود: - منو دست انداختی.کسی اینجا نیست که می گینگااااا...
وای خدا نزدیکبود پس بیفتم.
برگشتم طرفیگانه و گفتم: - این اینجاچیکار می کنه؟
- اومده تورو ببینه!
- این که آدرس ...اِاِاِ... نکنه تو آدرس اینجا رو دادی؟
- اصرار کرد. منم آدرس رو بهشدادم.
- وای یگانه...مگهنگفتم حتی علی هم نفهمه که خونه ی من اینجاست!!!
- به خدا خیلی اصرار کرد.
- ای خدا... من از دست تو چیکار کنم؟ من آدرساینجا رو به بچه های فامیلمون هم ندادم. حالا تو...
- بسه دیگه. داره نگات میکنه.
دوباره برگشتم طرفش. سرش رو بالا آورد و نگام کرد. یه لبخند قشنگ زد و با تکون دادن سرش سلامکرد.
ته دلم یه جوری شد. به یگانه گفتم: - برو در روباز کن بیاد تو.
- نهبابا. با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی.
- چه قدر حرف می زنی. برودیگه.
- باشه. تسلیم. حالابگو ببینم تو هم گلوت...
هولش دادم و گفتم: - برو دیگه.
خندید و از اتاق خواب بیرون رفت. ده دقیقه گذشت تا صدای هونام روشنیدم. داشت از یگانه حال منو می پُرسید. بعد دوتایی اومدن تو اتاق.
هونام - سلام خانمشفیعی.
خدا می دونه چه قدراز دیدنش خوشحال شدم!
- س...سلام آقای نیکزاد. حالتون چه طوره؟
- ممنون. شما هم که الحمدالله سلامتید؟
- بله. به لطف شما و یگانه و علی خیلی بهترم... چرا نشستید. بفرمائید.
وبادست به مبل تک نفره ی گوشه ی اتاق اشاره کردم.
یگانه - بفرمائید بنشینید. من برم یه چایی براتونبیارم، که می دونم حسابی سردتونه.
همین که از اتاق رفت بیرون هونام گفت:
-خب حسابی از درسها عقب افتادین.میخواین چیکارکنین.میدونید که، دو هفته دیگه امتحانا شروع میشه.
-بله میدونم.یگانه قول داده بهم کمککنه.
-چه خوب.کمکی از دستمن برمیاد.
اومم. فکرنکنم.
خندید و گفت : - چهبد!
-چرا؟
-هیچی...هیچی همین طوری گفتم.
چند دقیقه سکوت بینمون شد. نتونستم طاقت بیارم وگفتم: - من کی می تونم بیادانشگاه؟
- اگه با من باشهکه می گم شما این دو سه روز هم زیادی خونه بودید.
- آخه شما که جای من نیستید. به خدا همه جای بدنمدرد میکنه... راستی نگفتید چه طوری اون اتفاق برامافتاد؟
- حالا دیگه گذشته و الان هم شما شاد و سرحالاینجایید.
- تو رو خدابگید دیگه.
- الاننه.
- خواهش میکنم.
یه نگاه بهم انداخت ویه نفس عمیق کشید: - خب مثلاینکه مجبورم بگم. می دونی که من دیر رسیدم و وقتی هم اومدم پیش شما، یزدان گفت شماتو پیست هستید و اون منتظر شده که با من سوار بشه. داشتم شما رو نگاه می کردم کهدیدم یکی سرعتش رو زیاد کرد. خیلی زیاد. بعد یه دفعه سر یه پیچ محکم زد به جلوییش. نفهمیدم اون کی بود. اما انگار خیلی بد زده بود بهت که اول سرت خورد به فرمون و بعدکنترل ماشین رو از دست دادی و از جاده منحرف شدی و بعد خوردی به تایر ها و از ماشینپرت شدی بیرون و سرت خورد به زمین.
- مگه من کلاه نداشتم؟
- چرا. اما وقتی افتادی، کلاهت رفت بالا .واسه همین گردن و چونت زخمشدن. یه ضربه شدید هم به سرت خورده. دکتر هم تعجب کرده بود که با وجود کلاه چرا سرتاینجوری شده!
- اون طور کهآریا زد، اگه بدون کلاه بودم الان زیر یه خروار خاک بودم.
- خدا نکنه خانم شفیعی.
- نمی دونم چرا جدیداً انقدر بلا سرم میاد. چندوقت پیش هم تصادف کردم. اما خب به خیر گذشت.
- خدا رو شکر. اما مراقب خودتون باشید خانم... شمامی دونید که آریا...
زنگآیفون رو زدن.
- کی میتونه باشه؟
یگانه پرید تواتاق و گفت: - خب خوشگلخانوم، مه گل اومد. من دیگه برم که امروز کلاس دارم!
صورتش رو بوسیدم و گفتم: - دستت درد نکنه. خیلی بهت زحمتدادم!
با نگاه معنی داریگفت: - بعداً جبران میکنیگلم.
از هونام هم خداحافظیکرد. چند دقیقه بعد مه گل با سر و صدا اومد تو خونه و با صدای بلند شروع کرد به حرفزدن: - سلام علیکم خوشگل بلا. چه خبرا؟ به جون تو اگه دیروز می زاشتنا می بردمت دربند یا فرحزاد یه لواشکی بزنیبلکه حالت جا بیاد، اما این گند دماغ هونام مثل بابابزرگها رفتار میکنه. ایش... فکرکرده الان تو یه ذره از اون آلوچه ها بخوری رفتی سینه قبرستون... بگو آخه آدم عاقل،تصادف کرده رودل که نکرده. حالا من می گم این یه فازش کمه تو بگو نه این با بقیهفرق داره و از این حرفا...
هونام با حیرت زل زده بود به من. از خجالت داشتم می مردم. این مه گلورپریده هم خفه نمی شد که. مدام حرف می زد. صداش همین جور بهمانزدیک میشد که یه دفعه در رو بازکرد: - حالا بیخیال این عصاقورت داده رو. بگو ببینم خودت...
دستش رو دستگیره خشک شد و به هونام که روی مبل نشسته بود زل زد. داشتممی مردم از بس خجالت کشیدم. تک سرفه ای کردم و گفتم: - سلام. چه عجب یادی ازماکردی؟
اما طفلک بدجوری شوکه شده بود. ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت.
نظرات شما عزیزان: